قصه...
یک كشتي در طوفان شكست و غرق شد.
فقط دو مرد توانستند به سوي جزيره كوچك و بي آب و علفي شنا كنند و نجات يابند.
دو نجات يافته كه جز پروردگار مهربانشان
كس ديگري را منجي خويش نمي ديدند دست به دعا شدند
و براي اينكه ببينند دعاي كداميك بهتر مستجاب ميشود هر كدام به گوشه اي از جزيره رفتند...
روز نخست از معبود محبوب
غذا خواستند.
فردا مرد اول درختي يافت و ميوه اي بر آن، آن را خورد
اما مرد دوم چيزي براي خوردن نداشت...![]()
هفته بعد مرد اول از خدا
همسر و همدم خواست،
فردا كشتي ديگري غرق شد، زني نجات يافت و به مرد رسيد.
در سمت دوم مرد ديگر هيچكس را نداشت...
مرد اول از خدا
خانه، لباس و غذاي بيشتري خواست.
فردا به صورتي معجزه آسا همه اجابت شد! مرد دوم هنوز هيچ نداشت.
در نهايت مرد اول از خدا
كشتي خواست
تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا كشتي اي آمد
و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزيره برود
و مرد دوم را همانجا رها كند! با خود انديشيد او حتما شايستگي نعمات الهي را ندارد، چرا كه درخواستهاي او پاسخ داده نشد پس بهتر اين است كه او در همين جزيره بماند!
زمان حركت كشتي مرد اول نداي پروردگار
خويش را از آسمان شنيد: چرا همسفر خود را در جزيره رها ميكني؟ مرد پاسخ داد: اين نعمتهايي كه بدست آورده ام همه مال من است. همه را خود درخواست كرده ام! ولي درخواستهاي او پذيرفته نشد پس لياقت اينها را ندارد!
خداوند
فرمود: اي بنده من، تو در اشتباهي... زماني اين نعمتها را به تو بخشيدم كه تنها خواسته او را اجابت كردم!!!
مرد با حيرت پرسيد: مگر او از تو چه خواست؟ خداوند
پاسخ داد: او از من خواست كه تمام خواسته هاي تو را اجابت كنم!!!![]()

يادمان باشد...
پروردگار من
تويي كه از رگ گردن به من نزديكتر و از من به من مهربانتري، خيلي دوستت دارم!![]()


سلام وبلاگ من فقط در مورد خداست که فکر می کنم یه جورایی همه مون نسبت بهش کم لطفیم خیلی وقتا نمیبینیمش و صداشو که تو گوشمون زمزمه میکنه دوست دارم نمیشنویم.