سلام

یه شعر از دکتر شریعتی:

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بد اندش، چگونه می توان بود؟

و خدا یکی بود، و جز خدا هیچ نبود

و با نبودن چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و با او عدم

و عدم گووش نداشت

حرف هایی هست برای گفتن

که اگر گوشب نبود نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرف هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند

و سرمایه ماورایی که هر کس به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد

حرف های بی تاب و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بیقراره آتشند

و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیده اند؛

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند…

اینان هماره در جست و جوی مخاطب خویشند

اگر یافتند، یافته می شوند…

…و

در صمیم وجدان او آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند

و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های وحشتناک عذاب برمی افروزند.

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟